وقتی به میدان هفت تیر رسیدم خبری از گردهمایی و تجمع نبود. اغتشاش بود. یک دنیا زن و مرد هراسان که از دست پلیسها فرار میکردند. ساعت حدود پنج بعداز ظهر بود. راههای ورود به میدان بسته بود اما میخواستم هر طور شده از سد پلیسها بگذرم و داخل میدان شوم و آن همه مرد و زن را ببینم، فعالان زن را ببینم، زیبا و پروین و پریسا و لیلا را ببینم. ببینم چطور صدای برابری خواهیشان را بلند میکنند. چطور شعار میدهند: ما انسانیم اما حقوقی نداریم. منی که از سایه پلیس در هر کجای دنیا که باشد میترسم. به خودم گیر داده بودم که باید بروی توی میدان از میان پیرمرد و پیرزنی که هی از هم میپرسیدند اینجا چه خبر است گذشتم. از کنار دو پلیسی که داشتند دختری را روی زمین میکشیدند و به سمت ماشین پلیس میبردند گذشتم و وارد میدان شدم. انگار نامرئی شده بودم و هیچ پلیسی مرا نمیدید و همین شجاعتم را بیشتر میکرد و تشویق میشدم جلوتر بروم. پسر جوانی با سر و صورت خونی از کنارم گذشت و دست خونیاش را تکان داد و خون از لای انگشتهایش شره کرد و دو قطره خون روی مانتوی طوسیام افتاد...