پایان 1 مرد
عبدالحسین خان میگفت : « زمان همه چیز را تغیر میدهد . چیزی که دیروز بد بود معلوم نیست که امروز هم بد باشد . در دنیا چند نفر را میشناسید که یک ساعت درونی داشته باشند که به موقعاش زنگ بزند و بگویید : وقتش است! چمدانت را بردار و راه بیفت! کجا؟ به دنبال یک نقطهی سفید افسونگر، ...
سنجاقکی نشسته بر کف استخر
چگونه میتوان قصهی زندگی شیخ شهابالدین سهروردی را نوشت، در حالی که از زندگی او چیز زیادی نمیدانیم!؟ شیخ شهابالدین در دهکدهی سهرورد، از حوالی زنجان، به دنیا آمد. اما امروز، این دهکده وجود ندارد تا سراغ کودکیهای شیخ را از کوچه پس کوچههایش بگیریم. از این که بگذریم، در هیچ کتابی، دربارهی زندگی خصوصی شیخ چیزی نوشته نشده است: ...
قصههای 1 دقیقهای برای همه
دختر جوانی، گردنبندی از کلمهها به گردن آویخته بود که همه از زیباییاش، خیره مانده بودند. پسر جوانی، داشت با جملههای آشنا، برای همه ماهی میگرفت تا به دختر جوان برسانندش. مادری، نوزادش را با ترانهها آرام میکرد و همه دست به چانه زده بودند و نگاهش میکردند. پدری، بستههای کلمه را جابهجا میکرد تا جملهای پیدا کند و همه ...
هرکول خانم 20 درصدی
میدانم توی سرت چی میگذرد!
هرکول خانم گفت: «وای برنا... چرا لباست خونی است؟ اتفاقی افتاده؟»
برنا از ترس داد زد؛ «او از کجا میداند؟ از کجا فهمیده؟»
هرکول خانم صدایش را شنید و گفت: «خب عزیزم، من جادوگرم و به جای دو تا چشم، هشت تا چشم دارم.»