پایان 1 مرد
عبدالحسین خان میگفت : « زمان همه چیز را تغیر میدهد . چیزی که دیروز بد بود معلوم نیست که امروز هم بد باشد . در دنیا چند نفر را میشناسید که یک ساعت درونی داشته باشند که به موقعاش زنگ بزند و بگویید : وقتش است! چمدانت را بردار و راه بیفت! کجا؟ به دنبال یک نقطهی سفید افسونگر، ...
قصههای 1 دقیقهای برای همه
دختر جوانی، گردنبندی از کلمهها به گردن آویخته بود که همه از زیباییاش، خیره مانده بودند. پسر جوانی، داشت با جملههای آشنا، برای همه ماهی میگرفت تا به دختر جوان برسانندش. مادری، نوزادش را با ترانهها آرام میکرد و همه دست به چانه زده بودند و نگاهش میکردند. پدری، بستههای کلمه را جابهجا میکرد تا جملهای پیدا کند و همه ...
کشور 10 متری
درسته که این کشور 10 متر مساحت دارد...
درسته که آدم کوچولوها توی این کشور زندگی میکنند...
اما مشکلات کشور 10 متری خیلی بزرکتر از مساحت و یا قد و قواره مردمش است.
کشوری که دو تا پادشاه مشنگ داشته باشد با سر افتاده تو دردسر. حالا اگر یکی ازپادشاهان قلابی باشد دیگر بیا و درستش کن. من که دوست ...
نجار شهر هیولاها
تا نخ بادبادکت را رها نکنی، نمیفهمی بادبادکت چقدر میتواند بالا برود... .
تا سیبت را گاز نزنی، نمیفهمی یک سیب چقدر میتواند شیرین باشد... .
تا به دوستت لبخند نزنی، نمیفهمی دوستی چقدر زیباست... .
تا این کتاب را نخوانی، نمیفهمی یک کتاب چقدر میتواند سرگرمکننده و شیرین باشد...
این کتاب را بخوان و با من دربارهاش حرف بزن.
2 موش و 1 آرزو و 6 قصه دیگر
در یک شب مهتابی قشنگ، دوتا موش سرشان را از توی لانه بیرون آوردند و به آسمان نگاه کردند! یکدفعه ستاره دنبالهداری در آسمان پیدا شد.
موشها به هم گفتند: «بیا آرزویی کنیم!»
اولی گفت: «من آرزو میکنم مثل شیر قوی باشم!»
دومی گفت: «من آروز میکنم مثل طاووس زیبا باشم!»
...