رمان ایرانی

روزگار عجیبی‌یه! آدم وقتی دقت کنه، می‌بینه که چه اتفاقاتی، همین دور و ور خودش افتاده که واقعا باور نکردنیه! مثل همین خاطره یا داستانی که می‌خوام براتون بگم! می‌خوام داستان خانواده حاج عباس جوکار بولاتپه‌لوش و حاج حسن جوکار بولاتپه‌لوش رو براتون بگم! برای اینکه به داستان حاج عباس و برادرش حاج حسن برسیم و بعدش بریم سراغ بچه‌هاشون که اصل داستانه، باید یه خرده برگردیم عقب که ببینیم اصلا این دو نفر کی هستن! پس می‌ریم به سال‌های هزار و سیصد و سی شمسی و اون طرفا!

نیریز
9789645724595
۱۳۹۰
۴۴۸ صفحه
۷۱۷ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های ماندا معینی (مودب‌پور)
کژال
کژال گاهی وقتا دلم خیلی می‌گیره! نه این که مثلا پاییز باشه و بارون بیاد!‌یا این که مثل عصر جمعه باشه که هیچ کاری برای انجام دادن نداشته باشم! نه! هیچ کدوم از اینا نیست! من نه یه دختر رویایی هستم و نه یه دختر نازک نارنجی! از اون موقعی که خودم را شناختم با مسولیت بزرگ شدم! همیشه وظایفی رو انجام ...
نخل‌های مردابی
نخل‌های مردابی نمی‌خواین جوابم رو بدین؟ بادکنک‌ها مونده‌ها!! اگه بادشون کنم جوابم رو می‌دین؟ «یه لبخند دیگه زد که زود گفتم» کجان؟! بادکنک‌آ کجان؟! تو اون جعبه! «اولی رو گذاشتم تو دهنم و ده باد کن! اما مگه با می‌شد! همچین کلفت و ضخیم بود که انگار قرار بوده توپ چرمی بسازن و وسطش پشیمون شدن کردنش بادکنک!!
ننه سرما
ننه سرما فکر می‌کردم بعد از مردن پدرم همه چیز تموم می‌شه! یا حداقل عوض می‌شه اما نشد! یعنی تقریبا هیچکدوم از فکرایی که قبل از مرگ پدرم می‌کردم درست نبود! اون موقع حداقل انگیزه‌ای داشتم! برای برگشتن به خونه، برای خونه موندن، برای بیدار شدن، برای غذا درست کردن، برای پذیرایی از مهمونایی که شاید فقط به احترام پدرم به ...
دریا
دریا
انزوا
انزوا فرار کردم! نمی‌خواستم بمونم و راکد بشم! باید می‌رفتم اما نمی‌دونستم کجا یا دنبال چی! کجاش زیاد مهم نبود اما دنبال چی‌ش مهم بود! خودم نمی‌دونستم چی می‌خوام اما می‌دونستم اون زندگی رو نمی‌خوام! لباسامو پوشیدم و از خونه رفتم بیرون! مقصدی نداشتم فقط می‌خواستم همینجوری برم! با خودم فکر کرده بودم که همینجوری می‌رم! حالا هر کجا! اصلا برام ...
مشاهده تمام رمان های ماندا معینی (مودب‌پور)
مجموعه‌ها