مرا دوباره بخوان
احساس بی حسی و بی وزنی وجودم را فراگرفت. نه قلبم با تپشهای تند صدایش میزد و نه شور و شوقی از خود نشان میداد .
درخت نیمه عریان آرزوهایم آخرین تکان را به خود داد تا چند برگ زرد و خشک باقی مانده بر روی شاخههایش نیز فرو ریزند و در بیداد زمان لگدمال شوند.
فردا چکاوکی میخواند
هر دو از دیدن هم یکه خوردند و هر دو حرکت قلبشان را که درون سینه به تلاطم افتاد، حس کردند.
آرزوی قلبیشان در لحظهای برآورده میشد که انتظارش را نداشتند زبان نگاه گویا بود و زبان بیان قاصر.
با وجود این که هنوز خودشان به باور احساسشان به هم نرسیده بودند، قلبشان همراه با رگ و پی وجودشان، آن را باور ...
افسانه دل
با تو هستم تا همیشه
به جای پاسخ سلامم، نگاه یخزده و منجمدش را به صورتم دوخت و هیچ نگفت. هزاران حرف ناگفته، هزاران سوال بیجواب بر لبانم یخ زد و خشکید. داشت در پیچ خیابان ناپدید میشد. دیگر دلم طاقت نیاورد که این فرصت پیش آمده را از دست بدهم. فریادهایی که ظرف دو سال گذشته، از وجودم برمیخاست و قبل از اوج در ...