شب وقتی دلشکسته و دماغ سوخته، گوش تا گوش تو پشت بوم، زیر آسمون ردیف شدیم و صدای مخملی دایی که پای شیر میخوند، گوشمون رو نوازش کرد و مهتاب مثل یک تصنیف اومد که شب رو قشنگتر کنه، یه دفعه دیدیم یه فانوس عین ستارهای که تو دل شب برق میزنه، از بیخ گوشمون بالا رفت و صدای خنده خان دایی و غرغر حمید آقا شوهر خاله و هیس بابا بلند شد از حیاط. فانوسه چقدر نور داشت وقتی تو شب بیستاره بالا میرفت، برقی میزد عین خود ماه، عین چشمهای مهربون خانجون که دایی کوچیکه رو وا داشته بود واسمون بادکنک فانوسی هوا کنه تا دلای کوچیکمون از سیاهی شب غبار نگیرن. بعد هم که خان دایی محض غبار روبی میخوند و صداش یله میشد تو پشت خونه و بین همسایههای خوابزده وول میخورد: «امشب شب مهتابه، حبیبم رو می خوام...»