میروم مینشینم جلوی میز و یک تکه نان خشک و نازک برمیدارم و آهسته میزنمش توی شیره خرما، سیاه و خیس میشود، عین شب دریا و بوی خرما میدهد عین روز جزیره، بعد لقمه را بلند میکنم و میگذارم روی لبم که دهنم گس و شیرین میشود و باز یادم میافتد به طعم خرما وارده رازقی، به بوی ماهی و توموشیهای حیاط خانه قدیمی آقا بزرگ که از مطبخ پیرزن میآمد و ما اجازه خوردنش را نداشتیم و به آن ماست و خرمایی که ریخته بود توی کاسه و گذاشته بود سر پله که یواشکی خوردم و کسی نفهمید، به دستش که خالکوبی داشت و به دروغها و قصههای شبانهاش درباره جن و پری و زار و بادهای مریض و دردآور.