خاطرمه که قدرتی خدا برف حیاط خانجون رو سفیدپوش کرده بود و در خونه رو از زیادی برف نمیشد باز کرد، صدای یا الله گفتن بلدیهچیها و فراشها کوچه خوابآلود ما را بیدار کرد. بعد هم دیدیم جلالخالق، چه جوری با پارو جارو افتادن به جون یخهای قدیمی و نمیدونم با شن و نمک چه طلسمی انداختن که کوچهای که تا بهار رنگ زمینش پیدا نبود و هر سال کلی از در و همسایه رو روونه مریضخونه و شکستهبندی میکرد...