«صدای جیغ مهجیبن که توی حیاط پیچید، عکس خاکستری توی آینه محو شده بود و جایش را به زنگار و غبار سالیان داده بود و همین هم بود که خانم سروری و مهلقا هرچه نشستند، توی آینه چیزی ندیدند و آنقدر اشک ریختند و بچه را صدا زدند که محمدخان دستور داد روحی آینه پارچه بکشند و بگذارندش توی اتاق محمد دوم. اما چشمتان روز بد نبیند که یک شب بعد، درست وقتی نیمه ماه، توی پنجرهها سایه انداخته بود، محمد دوم از کنار حوض که به دستور محمدخان تختهکوبش کرده بودند، گذشت و جلدی خودش را رساند به اتاق مهجبین و تقهای به در زد و زن سراسیمه در را باز کرد و بیهیچ حرفی پشت سر برادرخوانده ترسیدهاش راه افتاد و بالاخره توی اتاق کوچک و بیپنجره محمد دوم، از پس پارچهای که آینه را میپوشاند، خواهر کوچکش را دید که گیس سیاه و بلندش را با ریسههای رنگی چهل گیس کرده و ساغریهای پاشنهدارش هزار و یک نگین و نخ نقرهتاب دارند...»