1 شب درست بعد از پنجاهمین سالگرد تولدم، در باری را که از خانه دوران کودکیام چندان فاصلهای نداشت باز کردم. پدرم، در راه برگشت به خانه از دفترش در لندن، آنجا بود و به پیشخان تکیه داده بود. مرا نشناخت، اما من از اینکه پیرمرد را دوباره میدیدم خوشحال و تقریبا هیجانزده شده بودم به خصوص که او 10 سالی میشد که مرده بود.