پاییز بود (داستان کوتاه)
یکی از روزهای پاییز بود که همکاران، نگران و بیخبر از حال احمد میرعلایی بودند. آنها حتی به خانهی او زنگ زده و به کتابفروشی رفته بودند. نزدیک غروب شخصی تماس گرفت و گفت که به منزل احمد بروید. جنازهی احمد صبح در گوشهی خیابان پیدا شده و به پزشکی قانونی برده شده بود. دوست او خاطرات خویش را با ...
بیمرز بیمرز
بعضی چیزها را هرچه هم بخواهی پنهان کنی نمیشود. زیر لایههای زمانهای رفتهی زندگیات میمانند، و وقتی انتظارشان را نداری، شبی، روزی، میآیند حاضریشان را میزنند. مثل آدمهایی که بیدعوت قدم میگذارند توی زندگیات...
داستانهای 84
فکرش را که میکنم میبینم تمام علاقهها و دلبستگیهای بابا در چند تا چیز که مدام تکرار میشد خلاصه میشد. بر عکس مامان عاشق چیزهای تازه بود. برای همین هم هست که هیچ چیزی نیست که او را یادم بیاورد. با این که چند سال بعد از مرگ بابا رفت، انگار بیش از بابا دور و فراموش شده است.
نامها و سایهها
ازدواج من با محسن برای من فقط این را داشت که شعر و شاعری را گذاشتم کنار. چیزی نمیگفت البته، اما همان سکوتش کافی بود که بفهمم این نوشتهها را «تهماندهی عادتهای نوجوانی» میداند. بعدها خودش همینطور میگفت. اوایل ازدواجمان مدام با هم بودیم. همهجا. خانه، خیابان، دانشگاه. مثل همین فاختهها. بعد کمکم او دوباره رفت سراغ دوستهاش. انگار فقط ...