مجموعه داستان داخلی

پاییز بود (داستان کوتاه)

یکی از روزهای پاییز بود که همکاران، نگران و بی‌خبر از حال احمد میرعلایی بودند. آن‌ها حتی به خانه‌ی او زنگ زده و به کتاب‌فروشی رفته بودند. نزدیک غروب شخصی تماس گرفت و گفت که به منزل احمد بروید. جنازه‌ی احمد صبح در گوشه‌ی خیابان پیدا شده و به پزشکی قانونی برده شده بود. دوست او خاطرات خویش را با احمد مرور می‌کند. بارها اتفاق افتاده بود که احمد با استادان درباره‌ی ادبیات قدیم و جدید بحث کرده بود، کتاب‌های زیادی ترجمه و تالیف کرده بود و هرگز در برابر بی‌عدالتی‌ها ساکت نبود. پزشکی قانونی علت مرگ او را سکته‌ی قلبی اعلام می‌کند ولی یکی از آن‌ها پنهانی می‌گوید که اثر تزریق سرنگی بر دست چپ او دیده می‌شود. دوست احمد ماجرای چگونگی مرگ احمد را در سر می‌پروراند و در این هنگام شخصی به او نزدیک شده و هشدار می‌دهد که "از او یک شهید نسازید". آن زمان هنوز چیزی به عنوان "قتل‌های زنجیره‌ای" بر سر زبان‌ها نیفتاده بود. داستان "پاییز بود" یکی از 9 داستان مجموعه‌ی حاضر است. برخی داستان‌های دیگر عبارت‌اند از: ملاقات، الذی یوسوس فی صدور الناس، اسحاق هم که مرد، و خانه‌ی اربابی.

آگاه
9789644162701
۱۳۸۶
۱۶۰ صفحه
۴۴۰ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های محمدرحیم اخوت
نامه سرمدی
نامه سرمدی می‌دانم که بی‌انصافی است آدم کسی را که به قول معروف دست‌اش از دنیا کوتاه است بنشاند و هر چه می‌خواهد بارش کند. اما این حرف‌های فروخورده سالیان است. به قول تو: هیچ آدمی نیست که خودخواه نباشد. مخصوصا که آن کودک خفته در ته وجود آدم بالغ هم باشد. خودت گفتی، نه؟ حالا این کودک بیدار شده و باز ...
داستان‌های 84
داستان‌های 84 فکرش را که می‌کنم می‌بینم تمام علاقه‌ها و دل‌بستگی‌های بابا در چند تا چیز که مدام تکرار می‌شد خلاصه می‌شد. بر عکس مامان عاشق چیزهای تازه بود. برای همین هم هست که هیچ چیزی نیست که او را یادم بیاورد. با این که چند سال بعد از مرگ بابا رفت، انگار بیش از بابا دور و فراموش شده است.
نام‌ها و سایه‌ها
نام‌ها و سایه‌ها ازدواج من با محسن برای من فقط این را داشت که شعر و شاعری را گذاشتم کنار. چیزی نمی‌گفت البته، اما همان سکوتش کافی بود که بفهمم این نوشته‌ها را «ته‌مانده‌ی عادت‌های نوجوانی» می‌داند. بعدها خودش همین‌طور می‌گفت. اوایل ازدواج‌مان مدام با هم بودیم. همه‌جا. خانه، خیابان، دانشگاه. مثل همین فاخته‌ها. بعد کم‌کم او دوباره رفت سراغ دوست‌هاش. انگار فقط ...
بی‌مرز بی‌مرز
بی‌مرز بی‌مرز بعضی چیزها را هرچه هم بخواهی پنهان کنی نمی‌شود. زیر لایه‌های زمان‌های رفته‌ی زندگی‌ات می‌مانند، و وقتی انتظارشان را نداری، شبی، روزی، می‌آیند حاضری‌شان را می‌زنند. مثل آدم‌هایی که بی‌دعوت قدم می‌گذارند توی زندگی‌ات...
مشاهده تمام رمان های محمدرحیم اخوت
مجموعه‌ها