یکی از روزهای پاییز بود که همکاران، نگران و بیخبر از حال احمد میرعلایی بودند. آنها حتی به خانهی او زنگ زده و به کتابفروشی رفته بودند. نزدیک غروب شخصی تماس گرفت و گفت که به منزل احمد بروید. جنازهی احمد صبح در گوشهی خیابان پیدا شده و به پزشکی قانونی برده شده بود. دوست او خاطرات خویش را با احمد مرور میکند. بارها اتفاق افتاده بود که احمد با استادان دربارهی ادبیات قدیم و جدید بحث کرده بود، کتابهای زیادی ترجمه و تالیف کرده بود و هرگز در برابر بیعدالتیها ساکت نبود. پزشکی قانونی علت مرگ او را سکتهی قلبی اعلام میکند ولی یکی از آنها پنهانی میگوید که اثر تزریق سرنگی بر دست چپ او دیده میشود. دوست احمد ماجرای چگونگی مرگ احمد را در سر میپروراند و در این هنگام شخصی به او نزدیک شده و هشدار میدهد که "از او یک شهید نسازید". آن زمان هنوز چیزی به عنوان "قتلهای زنجیرهای" بر سر زبانها نیفتاده بود. داستان "پاییز بود" یکی از 9 داستان مجموعهی حاضر است. برخی داستانهای دیگر عبارتاند از: ملاقات، الذی یوسوس فی صدور الناس، اسحاق هم که مرد، و خانهی اربابی.