کوچه خلوت بود. زنی با زنبیل قرمز از قاب کوچه بنبست میگذشت. نگاه به چنار کرد. برگی رها، پیچ و تاب خورد و افتاد آنور دیوار. تجسم کرد آنور را، هزار رنگ. کلید انداخت به در. تردی برگها را زیر پا حس کرد. تکیه داد به در و چادر از سرش سرید و افتاد بر شانهها.باد افتاده بود میان حیاط و برگها به رقص بودند، برگ بود که میریخت درون حیاط و بر دیوار و حتما در کوچه.