به طرف اسطبل رفتند. اسبها در آنجا تنها بودند و مثل این بود که نفسنفس میزدند و شیهههای بلند میکشیدند. به یکی از میلههای ساک همیشگی کارل آویخته بود و کتاب حساب او هم در کناری افتاده بود، مارسل متوجه شد که چراغ دستی او هم در سر جایش نیست و این خود دلیل تازهای بود که کارل به درون راهروی معدن رفته است...