تا نزدیک قلمستان، چنان گیج بود که نخست هیچ نفهمید، اما بعد صدا را شنید و فکر کرد شاید بز پشمالو افتاده باشد دنبالش! و بعد یادش آمد، اولین حیوانی را که کشته بود، همو بود و به خود آمد. صدا از خودش بود. صدا با خودش بود.
۱۵ رمان
محمدرضا بایرامی متولد 1344 است. تا به حال سیزده كتاب داستان، كه دو خاطره از دفاع مقدس در میان آنها دیده میشود به چاپ رسانده است. تعدادی از این آثار مربوط به نوجوانان و برخی از این آثار مربوط به بزرگسالان است. عمدۀ آثار بایرامی یا از روستا است یا از دفاع مقدس. علت این امر هم آن است كه بایرامی از روستاست و در روستا بوده. در اواخر دورۀ دبستان خانوادهاش روستا را ترك میكنند و به تهران میآیند. ...
3 گانهای برای یگانه
اتاق تاریک بود، علی سر جایش غلتید و رو کرد به پنجره. بیرون هم تاریک بود. بلند شد. کورمال کورمال کلید برق را زد. اتاق روشن شد. محمود آرام خوابیده بود اما شوق بازگشت به ده، نگذاشته بود علی راحت بخوابد. با این که تمام روز را کار کرده بود، و تمام شب را درس خوانده بود، باز هم خستگی ...
مردگان باغ سبز
همه مشغول کاری هستند که تکراری است. یعنی یک بار ـ در سالهای دور یا نزدیک ـ انجام شده، اما شاید خوب انجام نشده و برای همین دوباره باید انجامش داد. یعنی باید باز هم مردهها را برگرداند به سر جاهاشان، یعنی به قبرهای خیسشان که ـ بینظم و ترتیب و بی آن که به فکر مردم باشند ـ از ...
همسفران
حمید فانوس را سر دست گرفت. محوطه روشنتر شد. قلیچ با ناباوری، اول سلطان و بعد دیگران را نگاه کرد. هیچ کس چیزی نمیگفت. آیا واقعا میخواستند رهاش کنند؟ با احتیاط از جا بلند شد. لنگلنگان راه افتاد و بعد رو به اعماق دره، شروع کرده به دویدن. از حلقه نورانی بیرون رفت و در دل سیاهی شب گم شد.
آتش به اختیار
و من شانه بالا انداختم و او ماشین را خاموش کرد و آمد پایین و حالا با تعجب در و دیوار روستای متروک را نگاه میکرد و به نظر میآمد اولین باری است که میآیند به بنه. بعد همینطور آمدیم تا دم سنگرش و دیدیم که ظرفهای غذا را نشسته و همه را جمع کرده زیر تانکر و کلی گرد ...
عقابهای تپه 60
بعد، صدای رگبار است و پوکههایی که از اسلحه حبیب بیرون میپرند و میخورند به سر و صورتم. بعد، سیاهیها هستند که جیغکشان، پا میگذارند به فرار...