۱۵ رمان
محمدرضا بایرامی متولد 1344 است. تا به حال سیزده كتاب داستان، كه دو خاطره از دفاع مقدس در میان آنها دیده میشود به چاپ رسانده است. تعدادی از این آثار مربوط به نوجوانان و برخی از این آثار مربوط به بزرگسالان است. عمدۀ آثار بایرامی یا از روستا است یا از دفاع مقدس. علت این امر هم آن است كه بایرامی از روستاست و در روستا بوده. در اواخر دورۀ دبستان خانوادهاش روستا را ترك میكنند و به تهران میآیند. ...
سایه ملخ
بابا گفت: از همان اول میدانستم بلایی در راه است. از همان روزی که ملخها حمله کردند سایه مرگ همه جا دیده میشد. عمو ادریس گفت: بگو سایه ملخ.
آتش به اختیار
و من شانه بالا انداختم و او ماشین را خاموش کرد و آمد پایین و حالا با تعجب در و دیوار روستای متروک را نگاه میکرد و به نظر میآمد اولین باری است که میآیند به بنه. بعد همینطور آمدیم تا دم سنگرش و دیدیم که ظرفهای غذا را نشسته و همه را جمع کرده زیر تانکر و کلی گرد ...
کوه مرا صدا زد
بازهم تودهای از برف، پایین میغلتید و به دیواره سرخ و سیاه پرتگاه میخورد و مثل آبی که از بلندی بریزد، از هم باز میشود و پاش پاش میشود و بعد. صدایی میآید و انگار چیزی میغرد و یا سنگی قل میخورد و میبینم که دیگر نزدیک است دیوانه بشوم. عمو اسحق کجایی؟ ...عمــ ... م...واسحاااق!کجایی؟ کجاااایی؟
صدا در صدا میپیچید ...
3 گانهای برای یگانه
اتاق تاریک بود، علی سر جایش غلتید و رو کرد به پنجره. بیرون هم تاریک بود. بلند شد. کورمال کورمال کلید برق را زد. اتاق روشن شد. محمود آرام خوابیده بود اما شوق بازگشت به ده، نگذاشته بود علی راحت بخوابد. با این که تمام روز را کار کرده بود، و تمام شب را درس خوانده بود، باز هم خستگی ...
همسفران
حمید فانوس را سر دست گرفت. محوطه روشنتر شد. قلیچ با ناباوری، اول سلطان و بعد دیگران را نگاه کرد. هیچ کس چیزی نمیگفت. آیا واقعا میخواستند رهاش کنند؟ با احتیاط از جا بلند شد. لنگلنگان راه افتاد و بعد رو به اعماق دره، شروع کرده به دویدن. از حلقه نورانی بیرون رفت و در دل سیاهی شب گم شد.