ای آنکه این نوشته را میخوانی، به بخشی از "برزخ"نظر افکن... تعجب مکنید! بلکه یقین بدانید بیکمک و حمایت مرحمتی آسمانی نبوده که سعی دارد از این دیوار صخرهای صعود کند!" چنین گفت استادم. آن ارواح لایق برای عروج به ملکوت گفتند:"باز گردید و مقابلمان گام بردارید!" و با پشت دستشان، مسیر درست نشانمان دادند. یکی از آنان گفت:" هرکه هستی، بی آن که بایستی، به چهره ام بنگر!آیا تا کنون، بر صورتم نظر افکنده بودی؟..." سویش چرخیدم و نگاهی دقیق افکندم. خوش سیما و متین و مو طلایی بود. لیکن ضربهای سخت، یکی از ابروانش از هم دریده بود... پس از آن که با تواضع پوزش خواستم و اعتراف کردم هرگز ندیده بودمش، به من گفت:" بنگر!" و جراحت بالای سینهاش را نشان داد. سپس لبخند زنان گفت: منم، مانفرد! نوة امپراتریس کنستانس. استدعایم است چناچه بازگشتی، به دیدار دختر زیبایم، مادر شهریاران سیسیل و آراگون بروی و حقیقت را بگویی! شاید کسانی بر خلاف واقع بازگو کرده باشند! پس از آن که تنم، از دو ضربة مهلک از پای در آمد. به آن ذات پاکی که بیمنت میبخشد، روح خود را با گریه تسلیم نمودم! گناهانم، بسیار شنیع بود! لیک لطف و رحمت لایتناهی، بازوان خود چنان میگشاید که هر آن کس را که سویش شتابد، پذیرا شود!