حال بسیار شادمان خواهم شد اگر لطف فرمایی، و نام و وضعتان را برایم بازگویی." بیدرنگ با دیدگانی خندان و متبسم، پاسخم داد: " شفقت ما، به روی هیچ خواستة درستی در نبندد، در زمین، راهبه بودم! و چنانچه خوب بیندیشی، و زیبایی خیره کنندهام را به یادآوری هویتم را از تو پوشیده نخواهد داشت، و یقینا نامم به یادت خواهد آمد که پیکاردا هستم که اینجا، میان ارواح سعادتمند، در فلکی که حرکت آن از دیگر افلاک کندتر است، مرا جای دادهاند...! " لیک، به من بگو، شمایی که اینجا سعادتمندید، آیا در شوق اقامتگاه رفیعتری نیستید تا بهتر به دیدار حق نائل شوید وز عشق بیشتری بهرهمند گردید...؟" نخست همراه سایر ارواح لبخندی کوچک زد سپس با چنان شادمانی که گویی نخستین شرارههای عشق، در او مشتعل گشته بود، پاسخم داد: " برادر! قدرت عشق، آنچنان ما را ارضاء میکند، که با شادمانی آنچه داریم، به سر میبریم، و تشنة سعادتی برتر نیستیم! چنانچه خواهان مکانی رفیعتر بودیم، ارادة ما با ارادة آن که این مکان را برایمان برگزیده است، ناهماهنگ میگشت... زیرا ساکنان این قلمرو ملکوتی، که در طبقات گوناگون آسمانند، راضی به رضای حقاند، و شهریاری که میل ما را با ارادة خویش هماهنگ ساخته است، چنین میخواهد! آرامش و سعادت ما، در ارادة اوست...! و چنان دریایی است که همه چیز به سوی آن جاریست...