تقدیر این بود که
باد سردی وزیدن گرفت و چند برگ زرد پاییزی روی قبرها را پوشاند. همراه با صدای کلاغها که از دور شنیده میشد قلبهامان با تپش سوزناکی مرثیهسرایی میکرد، مرثیهای غمگین برای مرگ مادر.
شاهزاده رویاها
همان شب ساقی قبل از رفتن دستم را فشرد و گفت: فکر میکنی آمادگی ازدواج رو داشته باشی؟ نمیدانم چرا ناگهان و بدون مقدمه این موضوع را پیش کشیده بود. شاید به خیال خود قصد داشت به حیرانی و سرگشتگی من در آستانه بیست و چهار سالگی پایان ببخشد و هوای تازهای را به سر من بیندازد تا بلکه برای ...
راز بقا (به تلخی زهر 4 و 5 )
خودش هم نمیدانست بر مبنای کدام دلیل و منطق مستدل و امیدبخشی یک همچین قولی به او میداد، اما آن لحظه که در مسیر تندباد حوادث منحوس و تلخ زندگی محنتبار و در جدالی نابرابر خود را یکه و تنها میدید، ناگزیر بود تا با کلامی قطعی و اطمینان بخش، علیرغم تمام آشفتگیها و نابسامانیهای خیال، پا به عرصه تلاش ...
مزایده 1 قلب شکسته
هنوز هم صدایش توی گوشهایم میپیچد: «تو خیلی ماهی، هیوا!»
اگه من ماه بودم پس چرا اینقدر زود تو شب چشمهاش افول کردم؟ نکنه خورشید وجود خواهرم حوری، این درخشش آنی رو زیر پرتو شعاع فروزان و خیرهکننده خود محو و ناپدید کرده؟ شاید... فقط از من... از شیطنتهام خوشش میآد! فقط تا همین حد! نه بیشتر!...