باد سردی وزیدن گرفت و چند برگ زرد پاییزی روی قبرها را پوشاند. همراه با صدای کلاغها که از دور شنیده میشد قلبهامان با تپش سوزناکی مرثیهسرایی میکرد، مرثیهای غمگین برای مرگ مادر.
کسی پشت سرم آب نریخت 2
و حالا من رهسپار جادهای هستم رو به مرز رویاهایی که دیگه محال و دستنیافتنی نیستن. جادهای که میخواد منو با پاهای تاولزدهم، منو با قلب خسته و بیتابم و منو با یک دنیا امید و خواهش به دستهای مشتاق اون برسونه که قراره همه عمر یار و همدمم باشه.
کسی پشت سرم آب نریخت. چون من خیال برگشتن نداشتم. ...
چشمهایت
این تابلو برای فروش نیست. هر سال که در نمایشگاه این تابلو را به رسم یادبود به نمایش میگذاریم، کلی خریدار برایش پیدا میشود و ما ناچاریم همه را در حسرت خرید این تابلو باقی بگذاریم!...
... حالا با دیدن چشمهای خودم که از همیشه غمگینتر و محزونتر به نظر میرسید، نمیدانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت!
به خدا نامه خواهم نوشت
بهار من باش
ببین چه ساده یخ زد تو قلب خسته امید
نگو فریاد عشق رو کی از حنجره دزدید
طلوعی در میون نیست ندید آفتاب مرد
تو این گستره غم گل زندگی پژمرد...