اطرافم را مه غلیظ پر کرده بود و هیچ صدایی به گوش نمیرسید. بی هدف چند قدم به جلو برداشتم. از صدای خش خش برگهای زیر پایم متوجه شدم در باغی هستم. صدای کلاغها کم کم گوشم را پر میکرد. گویی قرار بود اتفاق شومی بیفتد.
تکهای از آسمان
کنار یکدیگر نشستهایم و نگاههایمان گره میخورند در میان چهرههای غمزده. هر کدام از ما را سرنوشتی بوده است. اندکی از ما یاد گرفتهایم و برخی هنوز در ابتدای دانستن ماندهایم!
آنان که آموختهاند از زندگی و روزگار میدانند که چگونه با امروز خویش و هر لحظهای که در آن نفس میکشند میباید کنار آمد و زندگی کرد، و آنان که ...
همسایه ماه
نگاهش به آسمان صاف و پر از ستاره بود و با سرعت میتاخت، زیر نور ماه کامل، کنار ساحل پیش میرفت و از صدای امواج و کوبیدهشدن سمهای اسیش بر زمین لذت میبرد. آن آرامش را با هیچچیز عوض نمیکرد... آرامشی که با همهی وجود نیازمندش بود...
هوای دلبستگی
آیلی سر به زیر انداخته و خطهای روی شلوار جینش همه آن چیزی بود که میدید. حس عجیبی داشت. انگار یکبار چند تنی از روی شانههایش برداشته شده و حالا انتظار میکشید بشنود آن چیزی که این مدت خواب و خوراک را حرامش کرده بود؛ اما نمیخواست او با سوالهایش گیج شود. باید مهلت میداد خودش را جمع و جور ...
در 1 نگاه
خسته بودم و مایوس. مایوستر از آنی که حتی به خودم اندک امیدی بدهم. فکر میکردم که رامتین مرده و کتاب عشق من و او برای همیشه بسته شده. احساس بدبختی میکردم و با گریه از درگاه خدا میخواستم که به زندگی من هم پایان دهد تا در دنیایی دیگر با محبوبم دیدار کنم...