بالاخره با قطرهای باران که روی پیشانیام افتاد ذهنم را آزاد کردم و تازه توانستم مردی را ببینم که عجیبترین و در عین حال جذابترین شخصی بود که در زندگیام دیده بودم. اصلا انگار همان عجیب و متفاوت بودن جذابش کرده بود و میخواستم پی به طرز زندگیاش ببرم. برای اینکه توجهاش را جلب کنم با پا به پهلوی اسب کوبیدم و با هی بلندی، اسب را وادار کردم سریعتر برود. میتوانستم قیافه متعجباش را پشت سرم مجسم کنم و همین لبخندم را بزرگتر میکرد.