نگاهش به آسمان صاف و پر از ستاره بود و با سرعت میتاخت، زیر نور ماه کامل، کنار ساحل پیش میرفت و از صدای امواج و کوبیدهشدن سمهای اسیش بر زمین لذت میبرد. آن آرامش را با هیچچیز عوض نمیکرد... آرامشی که با همهی وجود نیازمندش بود...
تا روشنایی
یک ماه است با خودم کلنجار میروم. یک ماه است که هر شب روی صفحه مانیتور ایمیلهای قدیمی تو را میخوانم و میخواهم از دلتنگیهایم بگویم نمیشود.
شاید 10 سال از آخرین باری که قلم به دست گرفته و نامهای نوشتهام میگذرد. یادت میآید تابستانها همان دو سه هفتهای که شیراز یا لواسان میرفتی، چندتا نامه برای هم پست میکردیم؟ هنوز ...
انگار این من نیستم
در پس تو میافتم و بیصدا دنبالت میکنم تا هر آنچه را برایم معمایی شده، دریابم. حتی دیدار تو را با ولع و حرص دنبال میکنم شاید گره کور ذهنم را باز کنم. پس، گریه کن! و آنچه را در دل داری بیرون بریز اگرچه دل آدمی به این راحتیها باز نمیشود... و اشکها تنها نشانهای از خالی شدناند.
از پشت شیشه
بالاخره با قطرهای باران که روی پیشانیام افتاد ذهنم را آزاد کردم و تازه توانستم مردی را ببینم که عجیبترین و در عین حال جذابترین شخصی بود که در زندگیام دیده بودم. اصلا انگار همان عجیب و متفاوت بودن جذابش کرده بود و میخواستم پی به طرز زندگیاش ببرم. برای اینکه توجهاش را جلب کنم با پا به پهلوی ...
سروین
نگاهی به پشت سر میکنم.
نه، منظورم آن روزهایی است که
سالها از گذرشان گذشته.
و تمامی آن بچههایی را میبینم
که شور و شوق جوانی
به هرکاری، چه درست و چه غلط
وادارشان میکرد.
آنجا، عشق با نگاه آغاز میشد
و ریشه مییافت.
عشقی که فقط معنای خواستن نداشت
میرفت تا یکی شدن، با هم شدن.
چقدر زندگی ما آدمها
مثل درختهاست؛
یکی سرخم میکند نمیایستد
و یکی میایستد و میشود ...