نگاهش به آسمان صاف و پر از ستاره بود و با سرعت میتاخت، زیر نور ماه کامل، کنار ساحل پیش میرفت و از صدای امواج و کوبیدهشدن سمهای اسیش بر زمین لذت میبرد. آن آرامش را با هیچچیز عوض نمیکرد... آرامشی که با همهی وجود نیازمندش بود...
سروین
نگاهی به پشت سر میکنم.
نه، منظورم آن روزهایی است که
سالها از گذرشان گذشته.
و تمامی آن بچههایی را میبینم
که شور و شوق جوانی
به هرکاری، چه درست و چه غلط
وادارشان میکرد.
آنجا، عشق با نگاه آغاز میشد
و ریشه مییافت.
عشقی که فقط معنای خواستن نداشت
میرفت تا یکی شدن، با هم شدن.
چقدر زندگی ما آدمها
مثل درختهاست؛
یکی سرخم میکند نمیایستد
و یکی میایستد و میشود ...
تکهای از آسمان
کنار یکدیگر نشستهایم و نگاههایمان گره میخورند در میان چهرههای غمزده. هر کدام از ما را سرنوشتی بوده است. اندکی از ما یاد گرفتهایم و برخی هنوز در ابتدای دانستن ماندهایم!
آنان که آموختهاند از زندگی و روزگار میدانند که چگونه با امروز خویش و هر لحظهای که در آن نفس میکشند میباید کنار آمد و زندگی کرد، و آنان که ...
از پشت شیشه
بالاخره با قطرهای باران که روی پیشانیام افتاد ذهنم را آزاد کردم و تازه توانستم مردی را ببینم که عجیبترین و در عین حال جذابترین شخصی بود که در زندگیام دیده بودم. اصلا انگار همان عجیب و متفاوت بودن جذابش کرده بود و میخواستم پی به طرز زندگیاش ببرم. برای اینکه توجهاش را جلب کنم با پا به پهلوی ...
بندهای رنگی
چقدر ناامید شده بود از شنیدن این حرفها!
پوزخند خستهای زد و با نوک انگشت، قلب نقشبسته روی فنجانش را خراب کرد …
انگشتش از داغی لته سوخت. بافت پهن موهایش که از کنار شانهاش آویخته بود، چند تار موی پریشان، تلالو نور شمع در چشمان غمگینش و انگشتی که آرام میان لبهایش رفت و برگشت…
بهداد نمیتوانست حرکت کودکانه ...