نگاهش به آسمان صاف و پر از ستاره بود و با سرعت میتاخت، زیر نور ماه کامل، کنار ساحل پیش میرفت و از صدای امواج و کوبیدهشدن سمهای اسیش بر زمین لذت میبرد. آن آرامش را با هیچچیز عوض نمیکرد... آرامشی که با همهی وجود نیازمندش بود...
انگار این من نیستم
در پس تو میافتم و بیصدا دنبالت میکنم تا هر آنچه را برایم معمایی شده، دریابم. حتی دیدار تو را با ولع و حرص دنبال میکنم شاید گره کور ذهنم را باز کنم. پس، گریه کن! و آنچه را در دل داری بیرون بریز اگرچه دل آدمی به این راحتیها باز نمیشود... و اشکها تنها نشانهای از خالی شدناند.
در 1 نگاه
خسته بودم و مایوس. مایوستر از آنی که حتی به خودم اندک امیدی بدهم. فکر میکردم که رامتین مرده و کتاب عشق من و او برای همیشه بسته شده. احساس بدبختی میکردم و با گریه از درگاه خدا میخواستم که به زندگی من هم پایان دهد تا در دنیایی دیگر با محبوبم دیدار کنم...
پاییزه
اطرافم را مه غلیظ پر کرده بود و هیچ صدایی به گوش نمیرسید. بی هدف چند قدم به جلو برداشتم. از صدای خش خش برگهای زیر پایم متوجه شدم در باغی هستم. صدای کلاغها کم کم گوشم را پر میکرد. گویی قرار بود اتفاق شومی بیفتد.
بندهای رنگی
چقدر ناامید شده بود از شنیدن این حرفها!
پوزخند خستهای زد و با نوک انگشت، قلب نقشبسته روی فنجانش را خراب کرد …
انگشتش از داغی لته سوخت. بافت پهن موهایش که از کنار شانهاش آویخته بود، چند تار موی پریشان، تلالو نور شمع در چشمان غمگینش و انگشتی که آرام میان لبهایش رفت و برگشت…
بهداد نمیتوانست حرکت کودکانه ...