آیلی سر به زیر انداخته و خطهای روی شلوار جینش همه آن چیزی بود که میدید. حس عجیبی داشت. انگار یکبار چند تنی از روی شانههایش برداشته شده و حالا انتظار میکشید بشنود آن چیزی که این مدت خواب و خوراک را حرامش کرده بود؛ اما نمیخواست او با سوالهایش گیج شود. باید مهلت میداد خودش را جمع و جور کند و به حرف بیاید. اعترافات ترسناکی که هنوز امیدوار بود چیزی خلاف آنچه فکر میکند باشد.