وقتی میپیچیم پشت ساختمان، درجا خشکمان میزند. آدمی همهیکل پسربچههای شش هفت ساله، لخت و عوری روی برفها نشسته و به ما خیره شده است. انگار تازه پوستش را سراپا کندهاند. خون تازه بیآنکه بچکد رو گوشتهای نمایانش میدرخشد. ساکت پاهایش را جمع کرده و به ما زل زده است.