روزها که از جلو کافه میگذشتم، وانمود میکردم که موهایش را نمیبینم که طلایی بود و تنش را که مثل پری دریایی تاب میخورد. نگاهی به پشت سرم انداختم. آقا ناظم هم بود. چند تا از بچههای مدرسه قطار شده بودند دنبالش. سهراب به شانهام زد و گفت :‹‹ اونجا رو نگا، بابات! ›› با چندتایی از همکارهاش دم دکه بسته روزنامهفروشی ایستاده بودند به حرف زدن. ولی مثل این که اوقات پدرم تلخ بود.