یک روز صبح، همین که گره گوار سامسا از خواب آشفتهای پرید، در رختخواب خود به حشرهای تمام عیار عجیبی تبدل شده بود. به پشت خوابیده و تنش مانند زره سخت شده بود. سرش را که بلند کرد، ملتفت شد که شکم قهوهای مانند دارد که رویش را رگههایی به شکل کمان تقسیمبندی کرده است...