درویش معرکهگیر، از درز کشو نیمنگاهی به داخل جعبه انداخت. تند پس رفت. با چشمهایی گشاد و با صدایی لرزان گفت: وا مصیبتا که اژدرها عصبانی است. حالا یا دور از جماعت، یک آدم ناپاک و حرامی اینجاست و یا چه حسابی است که من نمیدانم؟ نمیبینید چطور جعبه را تکان میدهد. میخواهد بترکاندش. اگر به در بیاید واویلاست. همه را خاکستر میکند... اما مترسید و فرار مکنید که من منتر بلدم. طوری خوابش بکنم که انگار بچه شیرخواره است.