مرد عینکی لاغری کنار گوری نشسته بود. دسته سمت چپ عینکش شکسته شده و با نوار چسب سرهمبندی شده بود. مردی محجوب و متواضع بود. کتابی در دستش بود که روی جلد آن نقاشی ایرانی تصویری از یک بوف کور کشیده بود. مرد داشت صفحه نخست کتاب را زمزمه میکرد: در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد...