یکی از پسرها سطلش را کنار گلوله برفی بزرگ خالی کرد و گفت:
نه، هنوز کوچیکه. مثلا قراره بزرگترین آدم برفیمون رو بسازیم. من الان یه چارپایه میآرم، برید روش. باید ازین خیلی بزرگتر بشه.
عاشقی به وقت کتیبهها
ما آدمهای نامردی هستیم و خیلی هم بیمعرفت، به زنمان، فرزندمان، پدر و مادرمان و رفیقمان هم رحم نمیکنیم. هم میدانم که این اصلا شبیه آخرین دفاع یک متهم به قتل نیست، آنهم قتل دو نفر. بیشتر به آخرین اعتراف یک محتضر میماند، که باز هم برای من فرقی نمیکند، فردا نه پس فردا، سرم بالای چوبه دار است.
وقتی خودم ...
به بلندای آن ردا
ـ کفران نعمت میکنی فضل! که جان خود را به خطر میاندازی و جان من هم اگر به چنین راضی باشم... آن مقصدی که از راه ظلم و خیانت به آن برسند، منزل عدل و حق نیست... و باور ما نیست که به شمشیر ظلم، طلب عدل کنیم.
فرشتهها قصه ندارند بانو
فرشتهای در بیداری دیدار آمد.
عشق داد و قصهای خواست.
این همان قصه...نیست.
فصل شیدایی لیلاها
ما هفتتن بودیم،
من زهیربن قین بجلی،
و من ضحاکبن عبدالله مشرفی،
و من حربن یزید ریاحی،
و من عمروبن قرظه انصاری،
و من عبیدالله بن حر جعفی،
و من شبثبن ربعی.
و من،
و چنین بود که روایت در این میدان روان شد...