ما هفتتن بودیم،
من زهیربن قین بجلی،
و من ضحاکبن عبدالله مشرفی،
و من حربن یزید ریاحی،
و من عمروبن قرظه انصاری،
و من عبیدالله بن حر جعفی،
و من شبثبن ربعی.
و من،
و چنین بود که روایت در این میدان روان شد...
به بلندای آن ردا
ـ کفران نعمت میکنی فضل! که جان خود را به خطر میاندازی و جان من هم اگر به چنین راضی باشم... آن مقصدی که از راه ظلم و خیانت به آن برسند، منزل عدل و حق نیست... و باور ما نیست که به شمشیر ظلم، طلب عدل کنیم.
اگر آدم برفیها آب نشوند
یکی از پسرها سطلش را کنار گلوله برفی بزرگ خالی کرد و گفت:
نه، هنوز کوچیکه. مثلا قراره بزرگترین آدم برفیمون رو بسازیم. من الان یه چارپایه میآرم، برید روش. باید ازین خیلی بزرگتر بشه.
ستارههایی که خیلی دور نیستند
فرشتهها قصه ندارند بانو
فرشتهای در بیداری دیدار آمد.
عشق داد و قصهای خواست.
این همان قصه...نیست.