آن روزها عاشق دختری شده بودم که وقتی به کلیسا میآمد، روسری سرخی سرش میکرد و ساعتها به ناقوس کلیسا خیره میماند. یک روز که جلوی در چاپخانه و کنار یادمان شهدای ارمنستان ایستاده بودم، به من گفت: تو مگه کار نداری که روپوش چاپخونه کلیسا رو تنت میکنی و کنار این یادمان مقدس میایستی و بروبر مردم رو نگاه میکنی؟! دستکشهایم را که از بس با آنها حرف سربی را جابجا کرده بودم، جای پنجههایش سیاه شده بود و شکل قشنگی نداشت را در آوردم. دستم را به سمتش دراز کردم و گفتم: «من هراچم، اسم شما چیه خانوم!؟