دو روز از ماه عسلمان نگذشته بود، خبرمان کردند نیستدر جهان فوت کرده و زود برگردید. برگشتیم. گلی بدتر از من بود و کارش کشید به فال قهوه و احضار روح. آقاجان آلزایمر گرفته، یک گوشه مینشیند و با نیستدر جهانش حرف میزند. از بچگیاش میگوید تا وقتی که به نیستدر جهان برسد. انگار دنیایش همان جا تمام میشود. اوایل نمیتوانستم بفهمم آقاجان چه میگوید و چه کار میکند. از در خانه بیرون نمیرفت و فقط به سفیدی دیوار زل میزد. کاغذ دیواری همه اتاقها را کندم تا غریبی نکند... امروز هم گلی و دستهایش رفتهاند دورهمی روح احضار بفرمایند. من حوصله این بازیها را ندارم. هدست را توی گوشم میگذارم و پوشه آقاجان و نیستدر را باز میکنم و دوباره از سر گوش میکنم. نمیدانم این چه عادت بدی است که من دارم؟ نمیتوانم روی کاری تمرکز کنم. به خودم میآیم میبینم آقاجان دارد توی گوشم از نیستدر میگوید و من رفتهام به خاطرات خودم و گلی.