رمان نوجوان

در همه جهان ناگهان چراغ‌ها روشن شدند

کودکان جهان ناگهان از نسیم صبح‌گاهی بیدار شدند به میدان‌ها آمدند. جهان در رنگ بنفش غرق شد، جهان بنفش شد.

نظر
9786001520402
۱۳۹۰
۳۶ صفحه
۱۲۶۰ مشاهده
۰ نقل قول
احمدرضا احمدی
صفحه نویسنده احمدرضا احمدی
۳۰ رمان احمدرضا احمدی در ساعت ۱۲ ظهر روز دوشنبه ۳۰ اردیبشهت ماه ۱۳۱۹ در کرمان متولد شد. پدرش کارمند وزارت دارایی بود و ۵ فرزند داشت که احمدرضا کوچکترین آنها بود. جد پدری وی ثقه‌الاسلام کرمانی، و جد مادری‌اش آقا شیخ محمود کرمانی است. سال اول دبستان را در مدرسه کاویانی کرمان گذراند و در سال ۱۳۲۶ با خانواده به تهران کوچ کرد. در دبستان ادب و صفوی تهران دوران ابتدایی را به پایان برد و دورهٔ دبیرستان را در دارالفنون ...
دیگر رمان‌های احمدرضا احمدی
در بهار خرگوش سفیدم را یافتم
در بهار خرگوش سفیدم را یافتم باز بهار آمد. صبح زود، با آواز قناری بیدار شدم. برف‌ها آب شده بودند. به کوچه دویدم. یک سفیدی، در کوچه می‌دوید. این، خرگوش سفید من بود. فریاد زدم: تو آزاد هستی، خرگوش کوچک سفید! روی هر رنگی که دوست داری جست و خیز کن، و خوش باش! بعد، پیراهن پرشکوفه‌ام را پوشیدم و به باغ دویدم، بازی کردم، دویدم، خندیدم...
آیا می‌توان با فقر پاریس را دوست داشت
آیا می‌توان با فقر پاریس را دوست داشت وقتی قطار به تونل رسید، در تاریکی تونل و کوپه‌ تاریک، آرام آرام، تکه‌تکه‌ گذشته را به یاد آوردم؛ دلیلش را هم نمی‌دانستم. در کوپه‌ من تنها بودم. کودکی‌ام در شهرستان حومه‌ پاریس، همه‌ روزها در زیر درختان انگور، شب‌ها سرفه‌های مدام پدرم که با رادیوی کهنه‌اش خبر‌های جنگ را می‌شنید، بیماری‌های بی‌علاج مادرم که ناشی از فقر و زحمات ...
پروانه روی بالش من
پروانه روی بالش من با ذره‌بین پروانه را که روی بالش من نشسته بود نگاه کردم پروانه بزرگ شد یک هواپیما شد در فرودگاه مسافران سوار هواپیما شدند.
پسرک دریا را نگاه کرد و گفت
پسرک دریا را نگاه کرد و گفت در یک صبح مه‌آلود که دریا طوفانی بود پسرکی با چشمان آبی به رنگ دریا از دریا روئید. کبوتران سفید از نگاه پسرک آبی رنگ شدند. کنار دریا ماهیگیران به دریا خیره بودند که طوفان تمام شود تا برای ماهیگیری به دریا بروند. دریا که آرام شد ماهیگیران به دریاه خیره بودند و نمی‌توانستند باور کنند پسرکی از دریا روئیده ...
پسرک و 12 ماه سال
پسرک و 12 ماه سال پسرک خورشید خرید. به خانه بازگشت. مادرش خورشید را به گردن اسب سفیدی که در حیاط خانه بود انداخت. خانه از نور خورشید روشن شد.
مشاهده تمام رمان های احمدرضا احمدی
مجموعه‌ها