باز بهار آمد. صبح زود، با آواز قناری بیدار شدم. برفها آب شده بودند. به کوچه دویدم. یک سفیدی، در کوچه میدوید. این، خرگوش سفید من بود. فریاد زدم: تو آزاد هستی، خرگوش کوچک سفید! روی هر رنگی که دوست داری جست و خیز کن، و خوش باش! بعد، پیراهن پرشکوفهام را پوشیدم و به باغ دویدم، بازی کردم، دویدم، خندیدم...