وقتی قلم به دست میگیری تا داستانی را بر روی کاغذ بیاوری، ذهنت سخت مشغول میشود و ناخودآگاه به زندگی دوستان و آشنایان و اطرافیانت سرک میکشد. به همانهایی که روزی بیتفاوت از کنارشان میگذشتی و اگر برحسب اتفاق سر درد دلشان را پیش تو باز میکردند در دل با بیتفاوتی شانه بالا انداخته و میگفتی منو سننه. مگه خودم کم غم و غصه دارم که گرفتاری و غصههای تو رو بشنوم، پس لطفا برای من روضه نخون. البته عیب از من و تو نیست بلکه این زندگی ماشینی باعث شده که اینگونه بیتفاوت و بیاحساس از کنار چنین حوادث تلخ و شیرین رد بشویم. اما وقتی همان درددلها در یک رمان متجلی میشوند، چنان برای ما جذاب و شیرین میشود که دست از خواب شبانه برداشته و تا صبح مشغول خواندن میشویم. گویا برای اولینبار است که این مطالب به گوشمان میخورد. اما وقتی به انتها میرسد و در ذهن خود تجزیه و تحلیل میکنیم میبینیم که این همان قصه آشنا دوست... است.