رمان نوجوان

پروانه روی بالش من

با ذره‌بین پروانه را که روی بالش من نشسته بود نگاه کردم پروانه بزرگ شد یک هواپیما شد در فرودگاه مسافران سوار هواپیما شدند.

نظر
9786001520723
۱۳۹۰
۱۸ صفحه
۷۰۸ مشاهده
۰ نقل قول
احمدرضا احمدی
صفحه نویسنده احمدرضا احمدی
۳۰ رمان احمدرضا احمدی در ساعت ۱۲ ظهر روز دوشنبه ۳۰ اردیبشهت ماه ۱۳۱۹ در کرمان متولد شد. پدرش کارمند وزارت دارایی بود و ۵ فرزند داشت که احمدرضا کوچکترین آنها بود. جد پدری وی ثقه‌الاسلام کرمانی، و جد مادری‌اش آقا شیخ محمود کرمانی است. سال اول دبستان را در مدرسه کاویانی کرمان گذراند و در سال ۱۳۲۶ با خانواده به تهران کوچ کرد. در دبستان ادب و صفوی تهران دوران ابتدایی را به پایان برد و دورهٔ دبیرستان را در دارالفنون ...
دیگر رمان‌های احمدرضا احمدی
در بهار خرگوش سفیدم را یافتم
در بهار خرگوش سفیدم را یافتم باز بهار آمد. صبح زود، با آواز قناری بیدار شدم. برف‌ها آب شده بودند. به کوچه دویدم. یک سفیدی، در کوچه می‌دوید. این، خرگوش سفید من بود. فریاد زدم: تو آزاد هستی، خرگوش کوچک سفید! روی هر رنگی که دوست داری جست و خیز کن، و خوش باش! بعد، پیراهن پرشکوفه‌ام را پوشیدم و به باغ دویدم، بازی کردم، دویدم، خندیدم...
عمر 7 چوب کبریت کوتاه بود فقط 1 لحظه بود
عمر 7 چوب کبریت کوتاه بود فقط 1 لحظه بود پدرم روزی که به سفر می‌رفت نشانی و کلید یک باغ قدیمی و یک قوطی کبریت که هفت چوب کبریت داشت را به من داد. این باغ قدیمی پر از درخت انار بود.
آیا می‌توان با فقر پاریس را دوست داشت
آیا می‌توان با فقر پاریس را دوست داشت وقتی قطار به تونل رسید، در تاریکی تونل و کوپه‌ تاریک، آرام آرام، تکه‌تکه‌ گذشته را به یاد آوردم؛ دلیلش را هم نمی‌دانستم. در کوپه‌ من تنها بودم. کودکی‌ام در شهرستان حومه‌ پاریس، همه‌ روزها در زیر درختان انگور، شب‌ها سرفه‌های مدام پدرم که با رادیوی کهنه‌اش خبر‌های جنگ را می‌شنید، بیماری‌های بی‌علاج مادرم که ناشی از فقر و زحمات ...
دیگر باران نمی‌بارید
دیگر باران نمی‌بارید ناگهان در روز جمعه، بارانی آبی‌رنگ بر شهر بارید. ناگهان در روز جمعه، بارانی صورتی‌رنگ بر شهر بارید. ناگهان در روز جمعه، بارانی زرد رنگ بر شهر بارید.
در باران از سفر آمد
در باران از سفر آمد پسرک پنجره را رو به کوچه باز کرد و گفت: مادر بیا نگاه کن، دریا با کشتی‌ها پشت پنجره ما آمده است. نقاشان از کشتی پیاده شده‌اند. دارند دیوارها و در خانه‌ها را رنگ آبی می‌زنند. دیشب یک بادکنک آبی‌رنگ را در باد رها کردم. مادر سکوت کرد و پسرک را نگاه کرد.
مشاهده تمام رمان های احمدرضا احمدی
مجموعه‌ها