رمان ایرانی

وقتی تو آمدی شبیه به آدم‌های بی‌پشت و پناهی بودم که با کوچک‌ترین نسیمی آماده شکستن هستند. اگرچه هیچ‌گاه نخواستی تا سخنی از عشق بر زبان آوری اما یک حس، شاید حسی زنانه به من از نگاه و حمایت‌هایت می‌فهماند که این غرور شاید ناخواسته دیواری است میان قلب و زبان تو. حتی امروز که یک حادثه تو را تا مرز نبودن برده است بیشتر از قبل احساس می‌کنم که پشیمانم. پشیمان از نگفتن پشیمان از قدم نگذاشتن در کوچه‌ای که به عشق منتهی می‌شود و بن‌بستی ندارد.

شادان
9789642919703
۱۳۹۱
۷۳۶ صفحه
۱۶۰۳ مشاهده
۰ نقل قول
دیگر رمان‌های منیر مهریزی‌مقدم
هم‌دم خاطره‌ها
هم‌دم خاطره‌ها یک بند سیگار کشیدن‌هاش، شب‌ها دیر اومدن‌هاش، ریخت و پاش‌هاش، دختر بازی‌ها و بی‌قید بودن به وضع خانواده و تازه ضعیف شدن هیکلش و گاهی حالت غیرطبیعی و حرکاتش که داد می‌زد یه کوفت و زهرماری هم مصرف می‌کنه، امان فکریم رو بریده بود.
یاسمن
یاسمن چاره‌ای نداشت خاموشی سالن کمک بزرگی برایش بود. به محض لغزاندن انگشتانش به روی تارها صدای دست زدن بلند شد. نور چراغ‌های بیرون سایه‌ها را نشان می‌داد. پوریا دستش را به نشانه تشکر بالا برد و سپس بسیار ماهرانه و لطیف شروع به نواختن کرد. یک آهنگ ملایم را حدود 5 دقیقه بدون خواندن نواخت و کم‌کم صدای هو.. هو ...
پارسا
پارسا کم‌کم نوای آهنگ، محیط را گرم کرد. اغلب پدر و مادرها نشستند و جوان‌ها کم‌کم جفت رقص‌شان را پیدا کرده و رقص شروع شد. شهره که از اول شب خودش را به پارسا چسبانده بود، دست او را گرفت و جزو اولین زوج رقصنده بودند. پارسا ظاهرا با شهره بود ولی همه‌ی حواسش با نگرانی به سمت رویا بود، از ...
بی‌وفا
بی‌وفا شبیه نسیمی، نه! بادی که از راه می‌رسد، و کنار می‌زند خاکستری را، که پنهان کرده آتش را، از راه رسید... وقتی که زمانش نبود! پایان هر چیز، همیشه خوب تمام نمی‌شود، اما این‌بار شده بود... خیلی هم خوب شده بود. شبه برهم زدن بازی کودکان است، او، با آمدنش جرزنی کرد و درهم ریخت، هرآنچه با نبودنش شکل گرفته ...
هم‌راز
هم‌راز زمانی که فرشته وارد زندگی‌مان شد، با خود اندیشیدم که دیوی وارد حریم ما شده، اما با گذشت زمان متوجه آن شدم که فرشته واقعا فرشته است. الان که به گذشته نگاه می‌کنم زندگیم سرتاسر، دستخوش حوادث بوده است. چرا روزگار چنین سر ناسازگاری با من داشته است.
مشاهده تمام رمان های منیر مهریزی‌مقدم
مجموعه‌ها