سانین مدتی در اتاق را رفت، بعد پشت میز نشست، ورق کاغذی برداشت، چند سطری نوشت و فوری روی نوشته خط کشید و آن را سیاه کرد... به یاد قامت زیبای جما در چارچوب پنجرهای تاریک افتاد که چگونه در روشنایی ستارگان نمایان و برجسته بود، ذولفش که از وزش باد افشان و آشفته بود، دست مرمریاش که به دست خدایان المپ شباهت داشت و در آن لحظه، سنگینی گوارای آن روی شانهاش حس میکرد... بعد گل سرخی را که جما برایش انداخته بود را برداشت و به نظرش رسید که از گلبرگ پژمرده آن، بوی دیگری جز بوی معمولی گل به مشامش میرسید...