هنوز خیلی به پل مانده بود که در ماشین باز شد و چیزی ازش بیرون افتاد. سواری رفته بود و چیزی که ازش بیرون افتاده بود هنوز داشت غلت میخورد. رامین رسیده بود بالای سر دخترک، دختر قدبلند مدرسهای. هوا کمکم داشت روشن میشد و از فاصلهای یک قدمی به وضوح داشت دختر بیحرکت را میدید. دخترک دمر افتاده بود کنار جوی آب، دراز به دراز. هیکلش توی خیابان بود و سرش توی جوی پرآب. کفش پاش نبود. یک پاش جوراب قرمز ساق کوتاه داشت و پای دیگرش لخت بود...