پنجه خالی اش را از زیر بالش بیرون آورد.خیس عرق بود و قلبش چنان میزد که انگار میخواست از سینهاش بزند بیرون.مرد را نشناخت.شباهتی به کس یا کسان آشنایی داشت،اما ذهنش راه نمیداد و نمیدانست این شباهت به چه کسی است و کجا او را دیده.نشست بر روی تشک و به پرده ضخیم پنجره اتاق نگاه کرد.بلند شد سرپا،رفت کنار پنجره،پشت به دیوار داد و گوش سپرد به آن سوی پنجره و صدایی نشنید.سر جلو برد و پرده را کنار زد.به درختان تیره در روشنایی چراغهای حیاط عمارت نگاه کرد.پرده را کشید و در طول اتاق قدم زد .دلش آرام گرفته بود .اما یاد آوری خوابی که برای چندمین بار می دیدید نگرانش میکرد.همان کالسکه بود و همان مرد.اما هربار تغییر کوچکی میکرد. درشکه همیشه سیاه رنگ بود .رنگ اسبها هربار تغییر میکرد.کالسکه جلوی پایش می ایستاد.مرد سیاه پوش از کالسکه پیاده میشد.کلاه از سر بر میداشت و تعظیم میکرد بعد قامت راست میکرد ،در کالسکه را باز میکرد و تابوت سیاهی را نشانش میداد و می گفت ((تابوت برای اعلی حضرت قدر قدرت قوی شوکت ،قائد عظیم الشان ملت))