من نشستم روی سنگی، سنگ بزرگی که خیال میکنم اصلا برای همین گذاشته بودند توی باغ که وقتی آب میاندازند به باغ، باغبان بنشیند و مراقبت کند و خسته هم نشود. خسته بودم من و سرفهام میآمد گاهی، اما سردم نبود. صورتم کمی یخ کرده بود، علیالخصوص که بادی سرد، نمیدانم از کدام طرف باغ میآمد؛ گمانم از سمت درختهای انگور ته باغ بود. برگشتم و نگاه کردم به آن سمت و وقتی دیدمش، تنم یخ کرد. مردی جوان با عبایی روی دوش و سر برهنه ایستاده بود بین درختها، آسمان را نگاه میکرد. عینک دور طلایی قشنگی داشت، صورتش مهتابی بود و پاک تراشیده و دست باریکش حلقه شده بود روی عصایی که سر حیوان داشت.