ناگهان مرد از همانجا که نشسته بود گفت: به نظر نمیرسد که قصهگوی موفقی باشید. عمه بعد از این حمله لفظی غیرمنتظره حالت تدافعی به خود گرفت و با لحنی جدی گفت: خیلی سخت است قصهای به بچهها بگوییم که هم آن را بفهمند و هم دوست داشته باشند. مرد گفت: من با شما موفق نیستم. عمه با حاضر جوابی گفت: شاید شما دوست داشته باشید که برای آنها قصهای بگویید. دختر بزرگتر با اصرار گفت: برای ما قصه بگو. مرد گفت: روزی، روزگاری دختر کوچکی بود که برتا نام داشت و به طرز خارقالعادهای خوب بود...