ژوزف مثل همه شبهای اخیر، از ساعتها قبل به نگارخانه آمده و پشت سرم روی صندلی پشت میزگرد کوچک نشسته بود، به پرتره ملوشا که روی بوم میکشیدم نگاه میکرد، پشت هم سیگار دود میکرد، بطری ودکای دستساز خود را توی لیوان بلور لاجوردی رنگ سرازیر میکرد و الکل را سر میکشید.