پای پنجره ایستاد و هرچه به پنجره کوچک در فشار آورد، پایینش نکشید. با دستگیره آنقدر کلنجار رفت و تکانش داد تا پنجره بالاخره پایین آمد. دشت وسیع پر باد بود، آسمان سرمهای رنگ پرستاره، و کوهستان در دوردست با خطوطی شکسته و ناصاف آسمان را از دشت جدا میکرد. صدای بم صوت قطار در دشت پیچید.