مرد از در که وارد شد یکراست رفت کنار منقل نشست. یکی از بچهها شادیکنان گفت: بابام اومد و خودش را انداخت تو بغل مرد. مرد لبهای سیاه قاچقاچش را گذاشت رو گونههای پسرش. زن داشت تو چراغ نفق میریخت. مرد پرسید: منیجه کجا رفته؟ زن همینطور که داشت شیشه چراغ را با دامن پیرهنش پاک میکرد، گفت: رفته بخوابه پهلو زن مشجوات. شوورش شبکاره. ضعیفه تنهاس. مشجوات گفته تلافی میکنه.