بسی، شکستهبسته، برایش تعریف کرد چه اتفاقی افتاده. سر شکسته کلید را، که تمام شب در دستاش فشرده بود، نشاناش داد. سرایدار فریاد زد:«یا مریم مقدس!» بسی پرسید:«حالا چه کار کنم؟» ـ«من در رو براتون باز میکنم.» ـ«شما که شاهکلید نداری.» ـ«ما باید بلد باشیم در مواقع آتشسوزی همه درها رو باز کنیم.»