حس خفته
از خشم و عصبانیت قرمز شدم یک دقیقه پیش جور دیگهای حرف میزد و با منت میگفت برای تحویل گرفتنم پیشم نشسته ولی حالا جلوی مامان سودابه طوری صحبت میکرد که انگار کنار من توی طویله نشسته؟!
توهینش غیر قابل تحمل بود، با غیظ گفتم، کسی مجبورت نکرده اینجا بنشینی؟! و زیر لب غرغر کردم: انگار کارت دعوت برایش فرستاده بودم.
مامان ...
حس مبهم عشق
خندیدم و در فضای عطر تنش غرق شدم که شنیدم گفت: وقتی رفتیم تهران بلافاصله میریم میگردیم دنبال یک خونه خوب نزدیک خونه خودمون که تا دایی اینها اومدند مقدمات کار رو فراهم کنیم. یک روز تاخیر هم عواقب داره! لبخندی زدم و بی اختیار پرسیدم : چه عواقبی؟!
دوباره موهایم را بوسهباران کرد و نجواگونه گفت: یعنی تو نمیدونی؟!
لحظه تمنا
چیزی دیگر نمانده بود که راستش را بگویم و فریاد بزنم که بیکس و کار نیستم و خواهرم پلیس است و پدر و مادرم چشم انتظار در خانه منتظر هستند. و هرچه در اسرار داشتم رو کنم که کیان با صدای کلفت و مردانهاش بلند گفت: صبر کنید. مراد کنار در ایستاد و با سرخوشی به کیان نگاه انداخت ...
1 قدم تا دلدادگی
پیش خودم فکر کردم: چه خوب شد چتر را خودم برداشتم. واقعا کار دستی کردم وگرنه مثل یک موش آب کشیده میشدم! شاید هم بدتر! از دیشب هوا ابری بود، بالاخره در اواخر شهریور ماه باران بارید. آنهم چه بارانی! شیشه تاکسی را پایین کشیدم تا هوای لطیف بارانی را با تمام وجود احساس کنم. بعد از آن همه گرمی ...