از مادر خبری نبود. کیف را پیدا میکرد. بارانی و گوشی را تویش میگذاشت و با کفشها که در نایلون بزرگی انداخت راهی میشد. شاید تا آنموقع مادر میآمد. مدتی بعد باران قطع شد اما صدای چکهها همچنان به گوش میرسید. کفشها را زیر تخت راند و روتختی را به شکل اول درآورد. کیف را پشت جالباسی پیدا کرد. روی تختخواب گذاشت. بارانی را طوری تا کرد که بشود توی کیف جا داد. کیف قفل نبود. اگر قفل هم بود پدر رمز را برایش نوشته بود. آن را باز کرد. چند کلیپیس و یک تکه سوزن منگنه زرد رنگ ته کیف پیدا کرد دست انداخت پشت لایهای که کیف را به دو قسمت تقسیم میکرد یک مجله و در یک خودکار بیک پیدا کرد. مجله را بیرون آورد. کیف را برد توی آشپزخانه و سروته کرد و تکان داد. آشغالها را با جارو دستی جمع کرد و به اتاق خواب برگشت. مجله را ورق زد خارجی بود با کاغذ گلاسه که عکسهایی از معماری داخلی داشت. نماهایی از خانههای تمیز و رنگارنگ و اثاثیهای که با نظمی بیمانند کنار هم چیده شده بودند...