بابابزرگ آدمهای رنگی، آدمهای علیل و درمانده، ماشینهایی که تصادف میکنند یا مردی را که ویولن میزند نشان میکند. لابهلای آدمهای زرد و سبز و خاکستری فقط دختره که بارانی قرمز تن کرده بود چشمش را گرفت. تلسکوپ را زوم کرد.
چرخ و فلک
بقیه زل میزدند ببینند لاغر شدهام یا نه. خودم را توی آینه میدیدم، اما لاغری را نمیفهمیدم. مدتی طول کشید تا زندگیام افتاد روی روال، اما معلوم بود دیگر هیچوقت مثل قبل نمیشود. چیزهایی عوض شده بود. مثل واکنش شیمیایی، اتفاقهای یکطرفهی برگشتناپذیری افتاده بود. مثل سوختن چوب و کاغذ بود. مثل تغییر فصل. امید داری که باز بهار بیاید ...
در هوای گرگ و میش
از مادر خبری نبود. کیف را پیدا میکرد. بارانی و گوشی را تویش میگذاشت و با کفشها که در نایلون بزرگی انداخت راهی میشد. شاید تا آنموقع مادر میآمد. مدتی بعد باران قطع شد اما صدای چکهها همچنان به گوش میرسید. کفشها را زیر تخت راند و روتختی را به شکل اول درآورد. کیف را پشت جالباسی پیدا کرد. روی ...
زن غمگین
دو سه ماه بعد شیده حس کرد چیزی در صورت یکنواخت زن طبقه سه میبیند که غمزده و گرفته نشانش میدهد. یک بار که برای سامان از حال و روز زن تعریف میکرد، «زنِ غمگین» از دهانش پرید و به نظرش خوب نشست روی زنه که غمگین بود و مثل آدمهای افسرده، بارِ سنگین غصه به دوش میکشید. یک دفعه ...