چند دقیقهای گذشت. من همچنان گریه میکردم و انیسه بالای سرم نشسته بود که ناگهان صدای باز شدن در را شنیدم. در اتاق باز شد و هیکل بلند و کشیده مردی که لباس بسیار فاخر هندی پوشیده و شلوار اطلسی تنگ و چسبان آبی رنگی به پا کرده بود، در آستانه در ظاهر گردید. با حیرت سرم را بلند کردم و به انیسه گفتم: چادرم را بیاور. و بعد از او پرسیدم: شما که هستید؟ لبخندی زد. آرام آرام به من نزدیک شد و گفت: من شوهر شما راجا هستم.